سلام عزیز دل مامانی مامانی جونم این روزا خیلی حوصلم سر میره دلم میخواد برم برم بیرون ولی به خاطر شما نمیتونم آخه بیرون خیلی سرده هوا هم آلوده شده به خاطر همین همش باید کنج خونه بشینم به خدا دیگه دارم افسردگی میگیرم تنها تفریحم اینه که هفته ایی یه بارکه میریم خونه پدرجون اینا من تورو میزارمت پیش مامان ناهید و میرم تره بار غرفه ی پلاستیک فروشها میرمو یه دوری میزنم و میام آخه خدایی اینم شد تفریح دلت برای مامانی نمیسوزه؟ این هفته که تا رفتمو شما دادو هوار کردیو به من زنگ زدن گفتن بیا ارشیا تورو میخواد یعنی مامانی تو همینم ازم دریغ میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خلاصه که چون دیگه خیلی دپرس بودم مامان ناهید و خاله جون دلشون برام سوخت و منو برد...